[وقتی خانواده ها با ازدواجتون مخالفن]پارت ا
هان توی اتاقش نشسته بود و به درخت های بیرون از پنجره نگاه میکرد. آسمون تاریک شده بود و بارون به آرومی میبارید. اما توی دل هان طوفانی از احساساتش در حال شکلگیری بود. خانوادهاش به هیچ وجه با ازدواج اون و ات موافق نبودند. اونها معتقد بودند که هان باید به مسیرهای سنتی و انتظارات خانوادهاش پایبند باشه، اما اون نمیتوانست عشق که تمام زندگیش بود رو نادیده بگیره ….هر روز که میگذشت، فشار بیشتری رو حس میکرد. اما اون نمیخواست به هیچ وجه عشقش رو از دست بدهه.
یک شب، وقتی که همه خواب بودند، هان به فکری افتاد میدونست اینکارش خیلی خطرناکه و سخته اما دوری از ات هم به اندازه این براش سخت بود. دلش میخواست با ات فرار کند. اره درسته …. این دیوونگی بود …اما با خودش گفت: "چرا باید به حرف های مزخرف اونا گوش کنم … من نمیتونم ات رو از دست بدم؟ ."نگاهی به گردنبند ستی که با ات روی گردنش آویخته بود نگاهی کرد اونو محکم تو دستش فشار داد و به حرفش ادامه داد ….
“ مطمئن باش ات …. هر جور که شده میارمت پیش خودم…”
با یه تصمیم قاطع، به سمت خونه ی تو حرکت کرد. وقتی رسید… با احتیاط در خونتون رو زد. اما چند لحظه بعد، وقتی در رو باز کردی و با دیدن قیافه ی هان با تعجب بهش خیره شدی …اینکه هان این وقت شب اینجا چیکار میکرد و برای چی به اینجا اومده بود باعث تعجب تو شده بود. "هان؟ اینجا چی کار میکنی؟"
هان نفس عمیقی کشید و با لحن خونسرد و ارومی گفت: "بیا، با هم فرار کنیم. نمیتونیم بیشتر از این صبر کنم.ات تو همراه من میای ؟ میای تا زندگی مشترکمون رو خودمون بسازیم؟"
تو که تعجب و نگرانیت با این حرف هان بیشتر شده بود گفتی: "اما هان … خانوادهامون... مطمئنم اونا ما رو نمیبخشن."
"میدونم، ولی ما نمیتونیم به این زندگی ادامه بدیم. من تو رو دوست دارم و نمیخوام بدون تو باشم. زندگی بدون تو برام بی معنیه …اگه … اگه یه روزی تو نباشی منم نیستم … تحملشو ندارم پس… ات لطفا باهام بیا هر چقدر هم که سخت باشه … قول میدم از پسش برمیایم "
هان با چشم های جدی به تو نگاه میکرد و تو حس میکردی هانی که همیشه باهات شوخی میکرد و سرت به سرت میذاشت الان چقدر جدی عه. نمیتونستی تنهاش بزاری چون تو هم دوستش داشتی بیشتر از هر چیزی… حتی تصور اینکه چند روز هم ازش دور باشی دیوونه ت میکرد…
ولی نمیتونستی به تاوانش که هان قرار بود پس بده فکر نکنی … میدونستی خانوادش یکی از خانواده های آبرومند و پولدار این کشور محسوب میشه نمیخواستی باعث اذیت هان بشی …با اینکه این خواسته از ته دلت نبود ولی تصمیم گرفتی خوشبختی هان رو به زندگی خودت ترجیح بدی…
“هانی عزیزم متاسفم ولی ما نمیتونیم اینکارو بکنیم …”
“هوم … ات این تصمیم آخرته؟”
اروم سرت رو به نشانه ی تایید تکون دادی و گفتی”اوهوم… مطمئنم عزیزم”
هان همونطور که پوزخندی روی لباش شکل گرفته بود با صدای خش داری لب زد…”ببخش منو عزیزم بابت اینکار…متاسفم”
ات: چی منظورت چیه؟
گیج و منگ به هان خیره شده بودی که با احساس دستمالی روی دهنت دیگه چیزی رو حس نکردی و بیهوش شدی….
یک شب، وقتی که همه خواب بودند، هان به فکری افتاد میدونست اینکارش خیلی خطرناکه و سخته اما دوری از ات هم به اندازه این براش سخت بود. دلش میخواست با ات فرار کند. اره درسته …. این دیوونگی بود …اما با خودش گفت: "چرا باید به حرف های مزخرف اونا گوش کنم … من نمیتونم ات رو از دست بدم؟ ."نگاهی به گردنبند ستی که با ات روی گردنش آویخته بود نگاهی کرد اونو محکم تو دستش فشار داد و به حرفش ادامه داد ….
“ مطمئن باش ات …. هر جور که شده میارمت پیش خودم…”
با یه تصمیم قاطع، به سمت خونه ی تو حرکت کرد. وقتی رسید… با احتیاط در خونتون رو زد. اما چند لحظه بعد، وقتی در رو باز کردی و با دیدن قیافه ی هان با تعجب بهش خیره شدی …اینکه هان این وقت شب اینجا چیکار میکرد و برای چی به اینجا اومده بود باعث تعجب تو شده بود. "هان؟ اینجا چی کار میکنی؟"
هان نفس عمیقی کشید و با لحن خونسرد و ارومی گفت: "بیا، با هم فرار کنیم. نمیتونیم بیشتر از این صبر کنم.ات تو همراه من میای ؟ میای تا زندگی مشترکمون رو خودمون بسازیم؟"
تو که تعجب و نگرانیت با این حرف هان بیشتر شده بود گفتی: "اما هان … خانوادهامون... مطمئنم اونا ما رو نمیبخشن."
"میدونم، ولی ما نمیتونیم به این زندگی ادامه بدیم. من تو رو دوست دارم و نمیخوام بدون تو باشم. زندگی بدون تو برام بی معنیه …اگه … اگه یه روزی تو نباشی منم نیستم … تحملشو ندارم پس… ات لطفا باهام بیا هر چقدر هم که سخت باشه … قول میدم از پسش برمیایم "
هان با چشم های جدی به تو نگاه میکرد و تو حس میکردی هانی که همیشه باهات شوخی میکرد و سرت به سرت میذاشت الان چقدر جدی عه. نمیتونستی تنهاش بزاری چون تو هم دوستش داشتی بیشتر از هر چیزی… حتی تصور اینکه چند روز هم ازش دور باشی دیوونه ت میکرد…
ولی نمیتونستی به تاوانش که هان قرار بود پس بده فکر نکنی … میدونستی خانوادش یکی از خانواده های آبرومند و پولدار این کشور محسوب میشه نمیخواستی باعث اذیت هان بشی …با اینکه این خواسته از ته دلت نبود ولی تصمیم گرفتی خوشبختی هان رو به زندگی خودت ترجیح بدی…
“هانی عزیزم متاسفم ولی ما نمیتونیم اینکارو بکنیم …”
“هوم … ات این تصمیم آخرته؟”
اروم سرت رو به نشانه ی تایید تکون دادی و گفتی”اوهوم… مطمئنم عزیزم”
هان همونطور که پوزخندی روی لباش شکل گرفته بود با صدای خش داری لب زد…”ببخش منو عزیزم بابت اینکار…متاسفم”
ات: چی منظورت چیه؟
گیج و منگ به هان خیره شده بودی که با احساس دستمالی روی دهنت دیگه چیزی رو حس نکردی و بیهوش شدی….
۱۵.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.